تو اتاقم اند تفکرات خودم بودم ی دفه ای مامان با یه دخی کوشولو اومد گفت بیا باهاش بازی کن :))) در شوک بودم ک این کیه مامان بزرگش (دخترخاله مامان )اومد گقت عزیزمم بیا پیش خاله حالا من فکر میکردم با نی نی ست نمیرفتم جلو :)) بعد دیگه خودش اومد جلو باهام روبوسی کرد :))
تارا همش با تعجب نگاه اتاقم میکرد منم با تعجب به اون نگاه میکردم :)) هیچی هم بهش نمیگفتم اصن نمیتونم با بچه ارتباط برقرار کنم :)) بعد خودش شروع کرد حرق زدن اول نمیفهمیدم چی میگه بچه خودشو گفت تا من فهمیدم چی میگه:))) بهم میگفت توسل توسل :))توسل این چیه 10 بار پشت سرم هم تکرار میکرد :)))این تیفه (کیف )دتمه (دکمه )لات لات (لاک ) گوشیم میگرفت دستش میگفت توسل عست بجیلم (عکست بگیرم ) آدم دلش میخواست تعییر سایزش بده به اندازه ی شکلات بخورش از بس شیرین بود
نمیدونم این همه انرژی رو از کجا اورده بود :))) سرم میذاشتم رو پام میگفتم خستم کردی میومد دستاشو دور گردنم حلقه میکرد موهامو ناز میکرد :)) قربونش
پ.ن :کلی انرژی مثبت بهم منتقل کرد این فرشته کوچولو
+امروز هیچی درس نخوندم !
ز دیشب ی وبلاگ معرفی کرد دارم اونو میخونم عالیه :) 2 تامه نوشتم یکی برا فرشته ع یکی برا فرشته رها و آزادی !
دیگه همینا...