امروز صبحشو که همش خواب تشریف داشتم ظهر تماما نت بودم و بابا لنگ دراز نیگاه کردم عصر هم ی دفعه ای زد به سرم تنهایی رفتم خونه مادر جون..اونجا کلی با خاله خندیدیم شام خوردم بعد هم داداشی اومد دنبالم که مامی گفت خاله اینا میان خونمون با دخی خاله ی کم حرفیدیم اینا..دخی خاله گفت پسرا نزدیک امتحاناشون ک میشه ب خاطر استرس جی اف میگیرن
هیچی دیگه امروز هم درس نخواندیم این بود امروز من...
خدایا شکرت...
+خدا جونم یا بهم بدش یا این حسمو ازم بگیر ...دیگه نمیتونم...
+ز گفت چقدر احمقه که تو این شرایط رفتارشو تغییر داده..گفت فقط به خونوادم و درسم فکر کنم..
امشب همینجوری از سر بیکاری امدم اینجا بعد آرشیو رو خوندم چقدر خوش بودم هاا..
واقعا خدا خیلی دوسم داشته همش خواستم ددی بهم اس بده که اونم حرفمو شنیده
خدایا شکرت..من واقعا الان میفهمم ک آدم ناشکری بودم...به نظرم بهترین روزای زندگیم بودن اون روزا فقط خودم الکی تلخشون میکردم..امشب خیلی دلم برا ددی تنگ شده بود رفتم یاهو به یاد قبلا ی کم آن بودم که دیدم پی ام داد چطوری عزیزم ی عالمه خوشحال شدم حالا خوب بود استاتوسمو عوض کردم به جاع خر الاغ رو ب کار بردم :دی
یک چرت و پرت گفتیم اینا
عکس پسر عمه رو خواست بفرسته ک نشد بعد هم دیگه رفت خوابید
ههیی..یادش بخیر بار قبلی که باهام چت کرد همش میگفت دوست دارم و اینا
من ِالاغ هم باور کردم
الان عین ِاحمقا گرفتار یک عدد عشق یک طرفه شده ایم
امروز بعد از قرنی فیزیک پیش خوندم..کاش خدا کمکم کنه بتونم بخونم تا شرمنده مامان بابا نشم..واقعا که من دختر خیلی پررویی هستم..
مامانی بابایی داداشی و آجی دوستون دارم ی دنیا
+ددی عاشختم
جودی ابوت رو دارم نیگاه میکنم دوس دارم مثل اون باشم